آنها که نکبت جنگ و خفت سربازی را تجربه کرده اند بهتر می دانند. آنها که رفته اند و جاخالی نداده اند. روزگاری میشود که همه·ی کس و کارت، دقیقا تمام دنیای تو می·شوند همان چند نفری که با آنها شب را روز، روز را شب کرده·ای. پدر مادر و برادر و خواهر. حالا این معادله را بیاورید و یک لحظه خود را جای کسانی بگذارید که قرار است کنار هم بمیرند. تراژدی قضیه را گفتند و خوانده·اید؛ گروهکی شاکی، آدم کش و احتمالا اجیر شده. از طفل ده روز و بی نام یک سرباز شنیده اید… من اما ترجیحا و تحقیقا اصلا دلم نمی خواهد حتی یک لحظه جای آن چهار نفر باقی باشم. شبی که جای خالی همسنگرت را ببینی و نوبت خودت را از چهار بشماری به بعد… انتظار.انتظار. خدا باید گاهی در دسترس باشد. اگر باشد، سلام من را به او برسانید و تقاضا کنید، عاجزانه به داد دل آن چهار نفر برسد تا آن خرده نفسی که می·کشند درد و غربت کمتری داشته باشد.به شخصه آن بیابان و برهوت را به چشم دیده ام. زمین تخت و خشک… فکرش حتی ترسناک است. درست مثل خداوند جبار و قهار.با شهادت ترسناک تر هم می شود. خدا باید آن حوالی باشد. عاجزانه بخواهید. از دست باقی مخلوقات که انگار کلا کاری بر نمی آید. شما بخواهید شاید بشود.
بهار نود و سه
دو سال تمام در آن مناطق بودم . منطقه ی صفر مرزی . دهه ی هفتاد . سختی و محرومیت فوق العاده بود . برای تماس تلفنی باید صد و بیست کیلومتر طی می کردیم . نه آب بود و نه برق . سختی ها می گذشت بی تلخی . مگر آن شب بی مهتاب که در کمین اشرار دو همرزممان را از دست دادیم و این خاطره ی تلخ سال ها با من است .
وای که چه می گذرد بر آن چهار تن دیگر !
جمشید جان روحت شاد !
چه عرض کنم